همسفر هنرمند

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

سفر به باتومی با یک هنرمند

۱۳ بازديد

تیرماه 92 بود که دوستم محسن کرابی (بهترین هم اتاقی دنیا) از قوچان زنگ زد. پرسید امسال هم به سفر خارج خواهی رفت؟ گفتم بله قرار است با یکی از رانندگان ترانزیت به باتومی برویم. محسن گفت: یکی از همکاران من که خواننده نیز هست دوست دارد گرجستان را ببیند. اگر ممکن است او را هم با خودت ببر.
 
یک روز مانده به رفتنمان، شخصی که محسن گفته بود با هواپیما به تبریز آمد. نامش معین یزدانی فر اهل قوچان بود. با ماشین خودم به استقبالش رفتم سپس باهم به منزل ما آمدیم. آن شب فهمیدم معین نیز مانند محسن بسیار خوش مشرب است. انگار سالها بود که همدیگر را می شناختیم.
 
فردای آن روز با مهدی و دو رانندۀ دیگر که عازم باتومی بودند به مرز بازرگان رفتیم. متاسفانه مرز بسیار بسیار شلوغ بود به همین خاطر وارد شدنمان به ترکیه دو روز طول کشید. پس از آن نیز ماشینها برای ناهار در منطقه ای زیبا اطراف ارزروم توقف کردند. از این مسیر به بعد من سوار ماشین دوم شدم تا راننده اش احساس تنهایی نکند.

عصر آن روز دم غروب به شهر حوپا در ترکیه رسیدیم. حوپا فقط یک خیابان اصلی داشت که امتداد آن در ساحل، پارکی بسیار بسیار دیدنی بود. همینطور که رانندگان استراحت می کردند من و معین بعد از شام برای گردش رفتیم. دقایقی بعد، محوطه ای شیشه ای دیدیم که دختران و پسران داخلش می رقصیدند. هیچ کداممان تا آن روز چنین چیزی ندیده بودیم.

با معین ساعتی در همان مکان نشستیم. تماشای مردمان شاد، و امواجی که رقص کنان سمت ساحل می آمدند صحنه ای بس دل انگیز بود. معین گفت هر چه از مرز ایران دورتر می شویم ترکیه پیشرفته می شود اما هنوز تا اروپایی شدن فاصله دارند. اروپا تفکیک جنسیتی ندارد. اگر دقت کنی اینجا دختران و پسران جدا می رقصند.

شهر زیبا و ساحلی حوپا در ترکیه



صبح روز بعد از حوپا به مرز سارپی (مرز گرجستان و ترکیه) رفتیم. حوپا و سارپی فقط  20 کیلومتر فاصله داشتند. از بخت بد سارپی از بازرگان نیز شلوغ تر بود و چند روز معطلمان کرد. در این مدت معین در جمع رانندگان خوانندگی می کرد تا زمان بگذرد. آنها هم که تا آن روز چنین خواننده ای ندیده بودند تشویقش می کردند.
 
روز دوم خبر رسید توریستهای ایرانی هر کدام باید هزار دلار داشته باشند تا اجازۀ ورود به گرجستان بگیرند. متاسفانه نه من و نه معین هیچ کدام این پول را نداشتیم ولی مهدی مشکلمان را حل کرد. او دو هزار دلار به ما داد و گفت شما بهتر است همین امروز وارد گرجستان شوید. ما هم یکی دو روز بعد به شما ملحق خواهیم شد.
 
پس از خداحافطی با مهدی و رانندگان دیگر، من و معین وارد گرجستان شدیم. همینطور که در باتومی پیاده می رفتیم چشممان به رستورانی افتاد که پرچم ایران جلویش نصب بود. وقتی واردش شدیم دختری فارس زبان به استقبالمان آمد. از وی پرسیدیم آیا شما می توانید برای گرفتن سوئیت یا هتل ما راهنمایی کنید؟ در پاسخ گفت: اتفاقا شوهر من خودش مدیر هتل است. خودم نیز این رستوران را مدیریت می کنم. اگر کمی صبر کنید خودم شما را به آنجا خواهم برد.
 
ساعتی بعد، آن دختر با یک تاکسی دربست، ما را به هتل مورد نظر برد. نامش هتل نینی بود و در خیابان آغماشنبلی قرار داشت. معین خوابید ولی من برای تماشای شهر بیرون رفتم. در همین هنگام، ویترین یک کتابفروشی، مرا از حرکت متوقف کرد. آنجا کتابی به چشمم خورد که پایینش به انگلیسی نوشته بود: نویسندۀ بزرگ آمریکایی استرلینگ نورث.

منظره ای از ورودی هتل نینی

 
خوشبختانه صاحب فروشگاه انگلیسی اش خوب بود. وقتی از او در مورد کتاب پرسیدم گفت: استرلینگ نورث نویسنده ای از کشور آمریکاست. کتابی که وی با عنوان راسکال (رامکال) نوشته، زندگی نامۀ خود اوست و کارتون رامکال را نیز از روی همین کتاب ساخته اند.
 
حرفهای کتابفروش مرا در فکر فرو برد. تا قبل از آن، رامکال را کارتونی خیالی تصور میکردم ولی آن روز فهمیدم تصورم اشتباه بوده است. این یعنی تک تک اتفاقات و شخصیتهای موجود در آن کارتون، همه واقعی بوده و روزگاری وجود داشته اند. این موضوع عشق مرا نسبت به استرلینگ نورث چندین برابر ساخت زیرا دیگر با شخصیتی واقعی روبرو بودم که میشد آن را در دنیایی واقعی جستجو کرد.

کشف جدیدی که کرده بودم سفرم را بسیار دلچسب تر ساخت. وقتی به هتل برگشتم معین هنوز خواب بود. بیدار که شد باهم به محل استار در همان خیابان رفتیم. بُمبا را نیز برای شب سوم گذاشتیم که شلوغ تر بود زیرا اکثر مشتریانش عراقی و ایرانی بودند.

روز سوم مهدی زنگ زد و گفت ما نیز از مرز گذشتیم و الان در باتومی هستیم. در دیدار آن روزمان با مهدی متوجه شدیم ویزایی که در مرز برایمان نوشته اند فقط سه روز است. ناچار همانجا با مهدی و بقیه خداحافظی کرده به شهر حوپا در ترکیه برگشتیم.

در ترمینال حوپا باید برای ارزروم بلیط می گرفتیم. همینطور که روی نیمکتها منتطر نشسته بودیم شخصی را دیدیم که او هم می خواست به ارزروم برود. نامش تانر تارهان اهل ایغدیر در ترکیه بود. تانر ما را برای نوشیدنی مهمان کرد سپس باهم سوار اتوبوس ارزروم شدیم.

داخل اتوبوس حرفهای بسیاری با تانر تارهان زدیم. تانر در باتومی و استانبول لباسفروشی داشت. می گفت الان نیز برای دیدار با خانواده ام به ایغدیر می روم. وی شماره اش را نیز به من داد تا اگر خواستم با او تماس بگیرم. دلم میخواست بیشتر با او حرف بزنم ولی شب در ترمینال ارزروم با یکدیگر خداحافظی کردیم. وی به ایغدیر رفت و من و معین نیز به ایران برگشتیم.

معین پسری بسیار با اراده بود. چند سال بعد، او توانست به کانادا مهاجرت کند. وی کار خوانندگی اش را نیز ادامه داد و به موفقیتهای بیشتری رسید. خوشحالم که لااقل او توانست خودش را نجات دهد.

یکی از آهنگهای معین یزدانی فر:

https://www.aparat.com/v/1NpaX

 برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (مشاهدۀ نظرات)

معین یزدانی فر در خیابان آغماشنبلی


معین یزدانی فر سالهای بعد در کشور کانادا